اسب درشكهاي توي جوي پهني افتاده بود و قلم دست و كاسه زانويش خرد شده بود. آشكارا ديده ميشد كه استخوان قلم يك دستش از زير پوست حنائيش جابهجا شده و از آن خون آمده بود. كاسه زانوي دست ديگرش به كلي از بند جدا شده بود و فقط چند رگ و ريشه كه تا آخرين مرحله وفاداريشان را به جسم او از دست نداده بودند گير بود.
سم يك دستش ـ آنكه از قلم شكسته بود ـ به طرف ...
|