شنبه بعدازظهر بيلي باك گاوچران كاههاي كهنه سال گذشته را با چنگك جمع كرد و كاهها را در مقابل حصار سيمي طويله توده كرده آنها را به طرف گاو و گوسفنداني كه به آرامي و مشتاقانه انتظار كاهها را ميكشيدند ريخت، ابرهاي ور قلنبيده سفيد پف كرده در فاصلهاي دور در اعماق آسمان بر اثر باد بهارين چون دود سفيدي به سوي شرق در حركت بود. زوزه باد كه از ميان بوتههاي سر تپهها ميگذشت به گوش ميرسيد اما باد در پرورشگاه گله نفوذ نميكرد. جودي پسرك كوچك با نان كلفت كره ماليدهاي كه به نيش ميكشيد از خانه بيرون آمد و بيلي را ديد كه آخرين چنگههاي كاه را به آن طرف حصار ميريزد. جودي به طرف بيلي به راه افتاد. پايش را روي زمين ميكشيد. قبلاً بارها به او گفته شده بود كه اگر چنين راه برود چرم عالي كفشش پاره ميشود. وقتي جودي به پاي درخت سرو سياه رسيد دستهاي از كبوتران سفيد از ميان برگهاي درخت خارج شده اطراف آن چرخي زده و دوباره روي درخت نشستند.
يك گربه كه پوستش به لاك سنگ پشت ميمانست از هشتي خوابگاه بيرون جهيد و روي ساقهاي سفتش چهار نعل دويدن گرفت و دوباره با همان حالت دوان به سوي هشتي بازگشت. جودي سنگي از زمين برداشت تا تفريحش را كامل كند، ولي ديگر دير شده بود چون قبل از آنكه فرصتي به دست آرد كه از سنگ استفاده كند گربه در هشتي خوابگاه از نظر جودي پنهان شده بود ـ جودي سنگ را به طرف درخت سرو پرت كرد و درنتيجه كبوتران سفيد دوباره از درخت خارج شده و پس از چرخي روي درخت نشستند، جودي به نزديك بيلي رسيد كه آخرين چنگه كاهها را جمع ميكرد، جودي به سيم خاردار حصار تكيه داد. ـ بيلي فقط همين كارت مونده كه بكني؟ دستهاي كار كرده ميان سال بيلي از حركت باز ايستاد و سر چنگك را روي زمين گذاشت، كلاه سياهش را از سر بر گرفت و موهايش را مرتب كرد.
ـ ديگه چيزي باقي نمانده اين كاهها از زمين مرطوب رطوبت ميگيرن، بيلي كلاهش را جابهجا كرد و دستهاي خشك چرم مانندش را به يكديگر ماليد. جودي اظهارنظر كرد ـ خيلي موش داره؟ ـ بيلي پاسخ داد ـ كثافتها. شپشها با موشها حركت ميكنند و روي تن اونها ميخزن. ـ خوب وقتي همه كاه را جمع كردي ميتونم سگها را صدا كنم تا موشها را شكار كنن. ـ فكر ميكنم كار خوبي باشه، بيلي چنگه اي از كاههاي نمور را از زمين برداشت و در هوا ولو كرد به ناگاه سه موش از زير علفها بيرون زدند و وحشت زده در زير بقيه كاهها پنهان ماندند.
جودي از سر رضايت آهي كشيد، اين موشها چاق و چله براي محكوم به فنا هستند، هشت ماه است كه ميان كاهها خوردند و زياد شدهاند، اينها از گربه و از تله، از سم و از جودي درامان بودهاند، اونها در كمال آسايش خيكي شدهاند، حال وقت نابودي فرا رسيده، ديگر روز باقي نخواهند ماند. بيلي به بالاي تپههايي كه پرورشگاه گله را محيط كرده بود نگريست ـ بهتره قبل از اون كه سگها را سراغ موشها بفرستي به پدرت بگي. خيلي خوب. الان كجاست؟ ميرم ازش ميپرسم. ـ بعد از ناهار سواره به طرف تپهها رفت، بايست ديگه برگرده. جودي به تيرك حصار تكيه داد ـ فكر نميكنم پدرم ناراحت بشه. جودي وقتي بيلي كارش را از نو سر ميگرفت گفت ـ به هرحال بهتره خودت بهش بگي، تو بهتر ميتوني باهاش كنار بياي.
جودي پدرش را ميشناخت، او براي هر موضوعي اعم از آنكه موضوع مهم يا بياهميتي بود سختگيري ميكرد و دير اجازه ميداد بخصوص اگر آن كار مربوط به پرورشگاه گله ميشد، جودي از پشت آنقدر روي تيرك حصار پايين آمد تا روي زمين نشست. جودي به بالا نگريست و به ابرهاي پف كرده كه باد بهاري آنان را سر ميداد. ـ بيلي، بارون نميگيره؟ ـ ممكنه، باد به ريختن بارون كمك ميكنه، اما باد آنقدر قوي نيست. ـ اميدوارم تا وقتي كه اين موشهاي حرامزاده را نكشم بارون نگيره. جودي زيرچشمي مواظب بود ببيند آيا بيلي به كفرگوييهاي بزرگمآبانهاش توجه دارد يا خير.
بيلي بدون آنكه تفسيري يا نظري بدهد به كارش ادامه ميداد. جودي برگشت و به تپهها جايي كه جادهاي دنيا خارج را به پرورشگاه گله وصل ميكرد نگريست. تپهها از نور كمرنگ خورشيد بهاري رنگ گرفته بود، خارهاي نقرهاي و آبي و يك چند تاي خشخاش از ميان مريمهاي وحشي سر برآورده بود. در حاشيه تپه جودي ميتوانست دابل تري مات سگ سياه بزرگشان را كه سوراخ لانه يك سنجاب را ميكند ببيند، مدتي با دستهايش خاكها را كنار زده آنگاه لحظهاي مكث كرد تا خاكهايي را كه ميان پاهايش جمع شده بود عقب بزند، مات با چنان اشتياقي زمين را ميكند كه گويي اين تنها سگي است كه با حفر زمين سنجاب ميگيرد.
جودي همانطور كه مات را ميپاييد به ناگاه مشاهده كرد كه مات راست ايستاد، سپس به سوراخ سنجاب پشت كرد و به طرف لبه تپه، جايي كه جاده ميرسيد نگاه كرد، جودي نيز همان سو را نگريست، لحظهاي بعد كارل تيفلين در وراي جاده پديدار شد لحظهاي ايستاد و به آسمان بيرنگ نگريست، سپس سرازيري جاده را در پيش گرفته راهي خانه شد.
جودي روي پا ايستاد، با صداي بلند فرياد زد يك نامه داريم، سپس به سرعت به طرف خانه دويد تا شايد اگر نامه با صداي بلند خوانده شود آنجا باشد، او قبل از پدرش به خانه رسيد. جودي ميشنيد كه پدرش از روي زين پايين آمد و با ضربه آهستهاي كه به اسب زد اسب را به طرف بيلي باك فرستاد تا زين از پشت اسب بر گيرد.
جودي به آشپزخانه دويد و با صداي بلند گفت ـ يك نامه رسيده. مادرش از روي ماهيتابهاي كه در آن لوبياي سرخ كرده بالا و پايين ميپريد نگاه برگرفت ـ نامه از كيست؟ ـ دست پدر است، نامه را در دست پدر ديدم. كارل بدون آشپزخانه گردن كشيد، مادر جودي پرسيد ـ نامه از كيست كارل؟ كارل اخم كرد و پرسيد ـ از كجا فهميدي نامه رسيده؟ مادر جودي با سر به طرف جودي اشاره كرد و گفت ـ فضول بزرگ جناب جودي به من گفت. جودي دستپاچه شده بود. كارل جودي را به تحقير نگريست. كارل گفت: فكر ميكنم ميخواد فضول باشي بزرگ بشه، حواسش به همه جا هست مگر به خودش. خودش رو نخود هر آشي ميكنه. خانم تيفلين نرمتر شده بود ـ خوب طفلك كاري نداره انجام بده نامه از كجا آمده؟ كارل هنوز به جودي به اخم مينگريست ـ خوب از اين به بعد كار دستش ميدم كه مشغول باشه و نامه مهردار را در دستش چرخاند، فكر ميكنم نامه از پدرت باشه؟
خانم تيفلين سنجاقي از سرش برگرفت تا نامه را بشكافد، لبهايش را جمع كرده بود تا نامه پاره نشود و آن را به دقت باز كند، جودي ميديد كه نگاه مادرش به سرعت خطوط نامه را طي ميكند و سطر بعدي را در پيش ميگيرد. مادر جودي درحالي كه نامه را ميخواند گفت، پدربزرگ ميگه شنبه ميخواهد اينجا بيايد و مدتي اينجا بماند چرا شنبه، در ارسال نامه بايد تأخير شده باشد، به مهر باطلكننده تمبر پست نگاه كرد. اين نامه بايد پريروز پست شده باشد، بايد ديروز به دستمان ميرسيد و با نگاهي پرسان شوهرش را نگريست و صورتش از خشم تيره شد، حال ميخواهي چيكار كني، پدر من به ندرت اينجا ميآيد.
كارل از نگاه خشمآلوده همسرش روي گرداند. او هميشه با خشونت با خانم تيفلين رفتار ميكرد ولي وقتي خانم تيفلين خشمگين ميشد كارل قادر به مقابله نبود و جلودارش نميشد. خانم تيفلين پرسيد: چي شده، چرا ناراحتي؟ در گفتار كارل لحن معذرتخواهي موج ميزد كه جودي همواره بدان تمسك ميجست، كارل گفت: ـ او فقط حرف ميزنه: فقط حرف ميزنه. ـ خوب چي شده؟ خودت هم حرف ميزني. ـ بله من هم حرف ميزنم، اما پدرت فقط درباره يك موضوع حرف ميزنه.
جودي با هيجان ميان حرف پدر و مادرش دويد ـ سرخپوستها، آره درباره سرخپوستها و دشتها. كارل با خشم به جودي نگريست، برو بيرون فضول باشي بزرگ برو، برو بيرون. جودي با حالتي نزار از در عقبي اتاق خارج شد و در سيمي را با آرامي استادانهاي كشيد، در زير پنجره آشپزخانه چشمان شرم زده و فرو افتادهاش به يك سنگ عجيب افتاد، سنگ آن چنان زيبا بود كه او را به طرف خود كشاند، خم شد و آن را برداشت ميان انگشتانش چرخانيد. صداي پدر و مادرش از ميان پنجره باز آشپزخانه به راحتي به گوش ميرسيد، او شنيد كه پدرش ميگفت ـ جودي لعنتي درست گفت، او فقط از سرخپوستها و دشتها حرف ميزنه، من هزاران بار داستان دزديده شدن اسبها را شنيدهام. او هميشه همين را ميگه و هيچوقت حرفش عوض نميشه، حتي يك كلمه را هم عوض نميكنه.
وقتي خانم تيفلين به كارل پاسخ داد لحن گفتارش آن چنان تغيير يافته بود كه جودي كه در زير پنجره نشسته بود نگاه از سنگ برگرفت و سر بالا كرد، صدايش ملايم و توضيحدهنده شده بود، جودي ميدانست كه چهره مادرش چگونه با لحن گفتارش هماهنگ شده است، خانم تيفلين به آرامي گفت: به اين جاده نگاه كن، كارل، اين جاده نقشي بزرگ در زندگي پدرم داشته است. او يك كاروان را از دشتها به طرف ساحل برد و وقتي كه اين كار تمام شد زندگي او نيز به پايان رسيد، انجام اين كار بسيار مهم بود اما دوام زيادي نداشت و ادامه داد: ببين، پنداري اون به دنيا آمده بود كه همين يك كار را انجام بده و پس از اينكه آن كار را انجام داد ديگر كاري براي انجام دادن نداشت از اين روي فقط به همين كار ميانديشيد و درباره همين موضوع سخن ميگويد.
اگر باز هم ميتوانست بيشتر به سوي غرب برود حتماً ميرفت، اين چيزي است كه خودش به من گفته بود. اما در آخر سر به اقيانوس رسيده بود، او در كنار اقيانوس ماند و همان جا زندگي كرد. كارل به آرامي او را تأييد كرد ـ من او را ديدهام. او به طرف دريا ميرفت و همان جا به آبها خيره ميماند. ـ صداي كارل اندكي قاطع و تيز شده بود ـ و سپس به كلوپ هورس شاو در پاسفيك گرو ميرفت و براي مردم تعريف ميكرد كه چگونه سرخپوستها اسبها را دزديدند.
خانم تيفلين ميكوشيد تا شوهرش را راضي كند ـ خوب اين ماجرا براي او همه چيز است، بايد صبور باشي و وانمود كني كه به حرفهايش گوش ميكني. كارل با بيحوصلگي گفت: خوب اگر حوصلهام را سر برد به خوابگاه پيش بيلي باك ميرم، سپس به طرف خانه رفت و درب جلويي را از پشت سرش بست. جودي به سراغ كارهاي روزمرهاش رفت، دانه مرغها را بدون آنكه دنبال هيچيك از مرغ و خروسها بكند جلويشان ريخت، تخممرغها را از لانهها جمع كرد و آنگاه با هيزمهايي كه گرد آورده و در كمال دقت و مرتب در جعبه گذارده بود به خانه رفت ـ هيزمها را آنچنان در جعبه گذارده بود كه به نظر ميرسيد دو بغل هيزم است. مادرش كار سرخ كردن لوبيا را به پايان رسانيده بود و آتش را هم ميزد و با يك بال بوقلمون اجاق را پاك ميكرد. جودي زيرچشمي و با دقت مادرش را پاييد تا ببيند باز هم از او كينهاي به دل دارد يا نه. جودي پرسيد ـ امروز كسي اينجا مياد؟ ـ نامهاش ميگفت كه امروز مياد. ـ پس بهتره برم بالاي جاده تا ببينمش.
|