جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  28/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

رهبر خلق
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: جان اشتاين بك

شنبه بعدازظهر بيلي باك گاوچران كاه‌هاي كهنه سال گذشته را با چنگك جمع كرد و كاه‌ها را در مقابل حصار سيمي طويله توده كرده آنها را به طرف گاو و گوسفنداني كه به آرامي و مشتاقانه انتظار كاه‌ها را مي‌كشيدند ريخت، ابرهاي ور قلنبيده سفيد پف كرده در فاصله‌اي دور در اعماق آسمان بر اثر باد بهارين چون دود سفيدي به سوي شرق در حركت بود. زوزه باد كه از ميان بوته‌هاي سر تپه‌ها مي‌گذشت به گوش مي‌رسيد اما باد در پرورشگاه گله نفوذ نمي‌كرد. جودي پسرك كوچك با نان كلفت كره ماليده‌اي كه به نيش مي‌كشيد از خانه بيرون آمد و بيلي را ديد كه آخرين چنگه‌هاي كاه را به آن طرف حصار مي‌ريزد. جودي به طرف بيلي به راه افتاد. پايش را روي زمين مي‌كشيد. قبلاً بارها به او گفته شده بود كه اگر چنين راه برود چرم عالي كفشش پاره مي‌شود. وقتي جودي به پاي درخت سرو سياه رسيد دسته‌اي از كبوتران سفيد از ميان برگ‌هاي درخت خارج شده اطراف آن چرخي زده و دوباره روي درخت نشستند.

يك گربه كه پوستش به لاك سنگ پشت مي‌مانست از هشتي خوابگاه بيرون جهيد و روي ساق‌هاي سفتش چهار نعل دويدن گرفت و دوباره با همان حالت دوان به سوي هشتي بازگشت. جودي سنگي از زمين برداشت تا تفريحش را كامل كند، ولي ديگر دير شده بود چون قبل از آنكه فرصتي به دست آرد كه از سنگ استفاده كند گربه در هشتي خوابگاه از نظر جودي پنهان شده بود ـ جودي سنگ را به طرف درخت سرو پرت كرد و درنتيجه كبوتران سفيد دوباره از درخت خارج شده و پس از چرخي روي درخت نشستند، جودي به نزديك بيلي رسيد كه آخرين چنگه كاه‌ها را جمع مي‌كرد، جودي به سيم خاردار حصار تكيه داد. ـ بيلي فقط همين كارت مونده كه بكني؟ دست‌‌هاي كار كرده ميان سال بيلي از حركت باز ايستاد و سر چنگك را روي زمين گذاشت، كلاه سياهش را از سر بر گرفت و موهايش را مرتب كرد.

ـ ديگه چيزي باقي نمانده اين كاه‌ها از زمين مرطوب رطوبت مي‌گيرن، بيلي كلاهش را جابه‌جا كرد و دست‌هاي خشك چرم مانندش را به يكديگر ماليد. جودي اظهارنظر كرد ـ خيلي موش داره؟ ـ بيلي پاسخ داد ـ كثافت‌ها. شپش‌ها با موش‌ها حركت مي‌كنند و روي تن اون‌ها مي‌خزن. ـ خوب وقتي همه كاه را جمع كردي مي‌تونم سگ‌ها را صدا كنم تا موش‌ها را شكار كنن. ـ فكر مي‌كنم كار خوبي باشه، بيلي چنگه اي از كاه‌هاي نمور را از زمين برداشت و در هوا ولو كرد به ناگاه سه موش از زير علف‌ها بيرون زدند و وحشت زده در زير بقيه كاه‌ها پنهان ماندند.

جودي از سر رضايت آهي كشيد، اين موش‌ها چاق و چله براي محكوم به فنا هستند، هشت ماه است كه ميان كاه‌ها خوردند و زياد شده‌اند، اينها از گربه و از تله، از سم و از جودي درامان بوده‌اند، اون‌ها در كمال آسايش خيكي شده‌اند، حال وقت نابودي فرا رسيده، ديگر روز باقي نخواهند ماند. بيلي به بالاي تپه‌هايي كه پرورشگاه گله را محيط كرده بود نگريست ـ بهتره قبل از اون كه سگ‌ها را سراغ موش‌ها بفرستي به پدرت بگي. خيلي خوب. الان كجاست؟ ميرم ازش مي‌پرسم. ـ بعد از ناهار سواره به طرف تپه‌ها رفت، بايست ديگه برگرده. جودي به تيرك حصار تكيه داد ـ فكر نمي‌كنم پدرم ناراحت بشه. جودي وقتي بيلي كارش را از نو سر مي‌گرفت گفت ـ به هرحال بهتره خودت بهش بگي، تو بهتر مي‌توني باهاش كنار بياي.

جودي پدرش را مي‌شناخت، او براي هر موضوعي اعم از آنكه موضوع مهم يا بي‌اهميتي بود سختگيري مي‌كرد و دير اجازه مي‌داد بخصوص اگر آن كار مربوط به پرورشگاه گله مي‌شد، جودي از پشت آنقدر روي تيرك حصار پايين آمد تا روي زمين نشست. جودي به بالا نگريست و به ابرهاي پف كرده كه باد بهاري آنان را سر مي‌داد. ـ بيلي، بارون نمي‌‌گيره؟ ـ ممكنه، باد به ريختن بارون كمك مي‌كنه، اما باد آنقدر قوي نيست. ـ اميدوارم تا وقتي كه اين موش‌هاي حرامزاده را نكشم بارون نگيره. جودي زيرچشمي مواظب بود ببيند آيا بيلي به كفرگويي‌هاي بزرگ‌مآبانه‌اش توجه دارد يا خير.

بيلي بدون آنكه تفسيري يا نظري بدهد به كارش ادامه مي‌داد. جودي برگشت و به تپه‌ها جايي كه جاده‌اي دنيا خارج را به پرورشگاه گله وصل مي‌كرد نگريست. تپه‌ها از نور كمرنگ خورشيد بهاري رنگ گرفته بود، خارهاي نقره‌اي و آبي و يك چند تاي خشخاش از ميان مريم‌هاي وحشي سر برآورده بود. در حاشيه تپه جودي مي‌توانست دابل تري مات سگ سياه بزرگشان را كه سوراخ لانه يك سنجاب را مي‌كند ببيند، مدتي با دست‌هايش خاك‌ها را كنار زده آنگاه لحظه‌اي مكث كرد تا خاك‌هايي را كه ميان پاهايش جمع شده بود عقب بزند، مات با چنان اشتياقي زمين را مي‌كند كه گويي اين تنها سگي است كه با حفر زمين سنجاب مي‌گيرد.

جودي همانطور كه مات را مي‌پاييد به ناگاه مشاهده كرد كه مات راست ايستاد، سپس به سوراخ سنجاب پشت كرد و به طرف لبه تپه، جايي كه جاده مي‌رسيد نگاه كرد، جودي نيز همان سو را نگريست، لحظه‌اي بعد كارل تيفلين در وراي جاده پديدار شد لحظه‌اي ايستاد و به آسمان بيرنگ نگريست، سپس سرازيري جاده را در پيش گرفته راهي خانه شد.

جودي روي پا ايستاد، با صداي بلند فرياد زد يك نامه داريم، سپس به سرعت به طرف خانه دويد تا شايد اگر نامه با صداي بلند خوانده شود آنجا باشد، او قبل از پدرش به خانه رسيد. جودي مي‌شنيد كه پدرش از روي زين پايين آمد و با ضربه آهسته‌اي كه به اسب زد اسب را به طرف بيلي باك فرستاد تا زين از پشت اسب بر گيرد.

جودي به آشپزخانه دويد و با صداي بلند گفت ـ يك نامه رسيده. مادرش از روي ماهي‌تابه‌اي كه در آن لوبياي سرخ كرده بالا و پايين مي‌پريد نگاه برگرفت ـ نامه از كيست؟ ـ دست پدر است، نامه را در دست پدر ديدم. كارل بدون آشپزخانه گردن كشيد، مادر جودي پرسيد ـ نامه از كيست كارل؟ كارل اخم كرد و پرسيد ـ از كجا فهميدي نامه رسيده؟ مادر جودي با سر به طرف جودي اشاره كرد و گفت ـ فضول بزرگ جناب جودي به من گفت. جودي دستپاچه شده بود. كارل جودي را به تحقير نگريست. كارل گفت: فكر مي‌كنم مي‌خواد فضول باشي بزرگ بشه، حواسش به همه جا هست مگر به خودش. خودش رو نخود هر آشي مي‌كنه. خانم تيفلين نرم‌تر شده بود ـ خوب طفلك كاري نداره انجام بده نامه از كجا آمده؟ كارل هنوز به جودي به اخم مي‌نگريست ـ خوب از اين به بعد كار دستش مي‌دم كه مشغول باشه و نامه مهردار را در دستش چرخاند، فكر مي‌كنم نامه از پدرت باشه؟

خانم تيفلين سنجاقي از سرش برگرفت تا نامه را بشكافد، لب‌هايش را جمع كرده بود تا نامه پاره نشود و آن را به دقت باز كند، جودي مي‌ديد كه نگاه مادرش به سرعت خطوط نامه را طي مي‌كند و سطر بعدي را در پيش مي‌گيرد. مادر جودي درحالي كه نامه را مي‌خواند گفت، پدربزرگ ميگه شنبه مي‌خواهد اينجا بيايد و مدتي اينجا بماند چرا شنبه، در ارسال نامه بايد تأخير شده باشد، به مهر باطل‌كننده تمبر پست نگاه كرد. اين نامه بايد پريروز پست شده باشد، بايد ديروز به دستمان مي‌رسيد و با نگاهي پرسان شوهرش را نگريست و صورتش از خشم تيره شد، حال مي‌خواهي چيكار كني، پدر من به ندرت اينجا مي‌آيد.

كارل از نگاه خشم‌آلوده همسرش روي گرداند. او هميشه با خشونت با خانم تيفلين رفتار مي‌كرد ولي وقتي خانم تيفلين خشمگين مي‌شد كارل قادر به مقابله نبود و جلودارش نمي‌شد. خانم تيفلين پرسيد: چي شده، چرا ناراحتي؟ در گفتار كارل لحن معذرت‌خواهي موج مي‌زد كه جودي همواره بدان تمسك مي‌جست، كارل گفت: ـ او فقط حرف مي‌زنه: فقط حرف مي‌زنه. ـ خوب چي شده؟ خودت هم حرف مي‌زني. ـ بله من هم حرف مي‌زنم، اما پدرت فقط درباره يك موضوع حرف مي‌زنه.

جودي با هيجان ميان حرف پدر و مادرش دويد ـ سرخ‌پوست‌ها، آره درباره سرخ‌پوست‌ها و دشت‌ها. كارل با خشم به جودي نگريست، برو بيرون فضول باشي بزرگ برو، برو بيرون. جودي با حالتي نزار از در عقبي اتاق خارج شد و در سيمي را با آرامي استادانه‌اي كشيد، در زير پنجره آشپزخانه چشمان شرم زده و فرو افتاده‌اش به يك سنگ عجيب افتاد، سنگ آن چنان زيبا بود كه او را به طرف خود كشاند، خم شد و آن را برداشت ميان انگشتانش چرخانيد. صداي پدر و مادرش از ميان پنجره باز آشپزخانه به راحتي به گوش مي‌رسيد، او شنيد كه پدرش مي‌گفت ـ جودي لعنتي درست گفت، او فقط از سرخ‌پوست‌ها و دشت‌ها حرف مي‌زنه، من هزاران بار داستان دزديده شدن اسب‌ها را شنيده‌ام. او هميشه همين را ميگه و هيچوقت حرفش عوض نميشه، حتي يك كلمه را هم عوض نمي‌كنه.

وقتي خانم تيفلين به كارل پاسخ داد لحن گفتارش آن چنان تغيير يافته بود كه جودي كه در زير پنجره نشسته بود نگاه از سنگ برگرفت و سر بالا كرد، صدايش ملايم و توضيح‌دهنده شده بود، جودي مي‌دانست كه چهره مادرش چگونه با لحن گفتارش هماهنگ شده است، خانم تيفلين به آرامي گفت: به اين جاده نگاه كن، كارل، اين جاده نقشي بزرگ در زندگي پدرم داشته است. او يك كاروان را از دشت‌ها به طرف ساحل برد و وقتي كه اين كار تمام شد زندگي او نيز به پايان رسيد، انجام اين كار بسيار مهم بود اما دوام زيادي نداشت و ادامه داد: ببين، پنداري اون به دنيا آمده بود كه همين يك كار را انجام بده و پس از اينكه آن كار را انجام داد ديگر كاري براي انجام دادن نداشت از اين روي فقط به همين كار مي‌انديشيد و درباره همين موضوع سخن مي‌گويد.

اگر باز هم مي‌توانست بيشتر به سوي غرب برود حتماً مي‌رفت، اين چيزي است كه خودش به من گفته بود. اما در آخر سر به اقيانوس رسيده بود، او در كنار اقيانوس ماند و همان جا زندگي كرد. كارل به آرامي او را تأييد كرد ـ من او را ديده‌ام. او به طرف دريا مي‌رفت و همان جا به آب‌ها خيره مي‌ماند. ـ صداي كارل اندكي قاطع و تيز شده بود ـ و سپس به كلوپ هورس شاو در پاسفيك گرو مي‌رفت و براي مردم تعريف مي‌كرد كه چگونه سرخ‌پوست‌ها اسب‌ها را دزديدند.

خانم تيفلين مي‌كوشيد تا شوهرش را راضي كند ـ خوب اين ماجرا براي او همه چيز است، بايد صبور باشي و وانمود كني كه به حرف‌هايش گوش مي‌كني. كارل با بي‌حوصلگي گفت: خوب اگر حوصله‌ام را سر برد به خوابگاه پيش بيلي باك ميرم، سپس به طرف خانه رفت و درب جلويي را از پشت سرش بست. جودي به سراغ كارهاي روزمره‌اش رفت، دانه مرغ‌ها را بدون آنكه دنبال هيچيك از مرغ و خروس‌ها بكند جلويشان ريخت، تخم‌مرغ‌ها را از لانه‌ها جمع كرد و آنگاه با هيزم‌هايي كه گرد آورده و در كمال دقت و مرتب در جعبه گذارده بود به خانه رفت ـ هيزم‌ها را آنچنان در جعبه گذارده بود كه به نظر مي‌رسيد دو بغل هيزم است. مادرش كار سرخ كردن لوبيا را به پايان رسانيده بود و آتش را هم مي‌زد و با يك بال بوقلمون اجاق را پاك مي‌كرد. جودي زيرچشمي و با دقت مادرش را پاييد تا ببيند باز هم از او كينه‌اي به دل دارد يا نه. جودي پرسيد ـ امروز كسي اينجا مياد؟ ـ نامه‌اش مي‌گفت كه امروز مياد. ـ پس بهتره برم بالاي جاده تا ببينمش.

خانم تيفلين در اجاق را گذاشت ـ بد نيست اگر اين كار را بكني ممكنه از اين كه كسي به استقبالش بره خوشحال بشه. ـ پس فكر مي‌كنم كه برم به استقبالش. خارج از خانه جودي براي صدا كردن سگ‌ها سوت كشيد و به آنها فرمان داد كه بالاي تپه بيايند، سگ‌ها دم جنبان به دنبال جودي به راه افتادند. در دو طرف جاده‌اي كه به فراز تپه منتهي مي‌شد بوته‌هاي مريم برگ‌هاي تازه رويانيده بودند، جودي تعدادي از برگ‌ها را كند و آنها را كف دستش فشرد و آنقدر به اين كار ادامه داد تا بوي وحشي فضاي تپه‌ها را پوشاند. با يك پرش سگ‌‌‌ها از جاده خارج شده به ميان بوته‌ها پريده پارس‌كنان سر به دنبال يك خرگوش گذاشتند اين آخرين باري بود كه سگ‌ها را ديد چون وقتي نتوانستند خرگوش را بگيرند به لانه‌شان بازگشتند. جودي سر بالاي تپه را به سختي طي كرد وقتي به شكاف كوچكي رسيد كه نزديك جاده بود، باد غروب به چهره‌اش برخورد كرد و موهايش را به لرزش آورد و باد در پيراهنش افتاد جودي به تپه‌هاي كوچك زير پايش نگاه كرد و سپس نگاهش به سوي دره سرسبز ساليناس بازگشت.

او مي‌توانست سواد شهر ساليناس را از دور ببيند و بارقه‌اي را كه از انعكاس برخورد نور كمرنگ غروبين به شيشه‌هاي خانه‌هاي ساليناس به وجود مي‌آمد دريافت كند. درست زير پايش ميان برگ‌هاي درخت بلوط كنگره كلاغ‌ها تشكيل شده بود و درخت از كلاغ‌هايي كه همه با هم و يك صدا فرياد مي‌كشيدند سياه شده بود. سپس جودي از همانجا كه ايستاده بود با نگاه جاده واگن رو را كه از لبه تپه به پايين كشيده مي‌شد تعقيب كرد و جاده را كه در پس تپه‌اي از چشم پنهان مي‌ماند گم كرد، سپس چشم از جاده برگرفت و متوجه جاهاي ديگر شد. در فاصله‌اي دور جودي متوجه كاري شد كه با يك اسب كشيده مي‌شد. گاري در پس تپه‌اي از نگاه ناپديد شد.

جودي روي زمين نشست و با نگاهي منتظرانه نقطه‌اي را كه گاري دوباره پديدار مي‌شد نگريستن گرفت، باد شدت بيشتري گرفته بود و ابرهاي سفيد پف كرد با سرعت بيشتري در جهت مشرق در حركت بود. سپس گاري در چشم‌رس قرار گرفت و توقف كرد. مردي كه لباس سياه به تن داشت از گاري پياده شد و به طرف سر اسب رفت. با آنكه منظره‌اي كه مي‌ديد از او بسيار دور بود ولي جودي مي‌توانست ببيند كه مرد از اسب دهنه برمي‌گيرد. اسب به حركت خود ادامه داد و مرد به آرامي در كنارش به راه افتاد.

جودي فرياد از سر شادي كشيد و دوان به طرف مسافر رفت. سنجاب‌ها در طول جاده بالا و پايين مي‌پريدند و از جاده خارج مي‌شدند و در جايي، فاخته‌اي از زمين به آرامي برخاست و دم جنباند و چون هواپيماي بي‌موتور راهي سوي ديگر شد. جودي مي‌كوشيد تا با هر پرش نيمي از سايه خود را كه بر روي زمين افتاده بود طي كند، سنگي زير پايش لغزيد و به زمين خورد، وقتي پيچ جاده را دور زد در فاصله كمي از او پدربزرگ و گاري را ديد ـ پسرك با شتابي بي‌همتانند دويد و با گام‌هاي بلند به سوي پدربزرگش رفت. اسب به سختي و لرزلرزانك سر بالاي تپه را مي‌پيمود و پيرمرد در كنارش در حركت بود. در آفتاب غروبين سايه‌هاي دراز آنها در پي‌اشان مي‌لرزيد. پدربزرگ پيراهن سياه و پهن به تن و يك جفت كفش زنگاري و چرم بزي كه مخصوص ميهماني بود به پا داشت و كراواتي سياه روي پيراهن يقه كوتاه سفتش گره خورده بود و كلاه سياه لبه برگشته‌اش در دست‌هايش مي‌چرخيد. ريش‌هاي سفيد انبوهش كپه شده بود و ابروان سفيدش چون سبيل‌هاي آويزان روي چشمانش برگشته بود، چشم‌هاي آبيش شوخ و بشاش مي‌نمود، در تمام صورت و قيافه‌اش رنگي از متانت و بزرگ ‌منشي نمايان بود. در چهره‌اش ثبات و پايداري عجيبي مشاهده مي‌شد به‌طوري كه هر حركت صورتش به معناي خاصي بود و جز آن معناي ديگري نداشت. وقتي استراحت مي‌كرد و آرام مي‌نشست پيرمرد به تخته سنگي مي‌مانست. قدم‌هايش آرام و مطمئن بود. گاه چنان قدم برمي‌داشت كه كسي را ياراي رفتن چون او نبود.

در هنگام راه رفتن سر به جلو داشت و مسير را مستقيم طي مي‌كرد در راه رفتن پشت خم نمي‌كرد و گام‌هايش نه بلند مي‌شد و نه كوتاه و همانطور يكنواخت پيش مي‌رفت. وقتي جودي پيچ را دور زد پدربزرگ كلاهش را به آرامي به علامت خوشامدگويي تكان داد. ـ چطوري جودي، اومدي به پيشواز من؟ جودي به طرف پدربزرگش دويد و چرخي زده و با او همگام شد بدنش را سيخ كرد و پاشنه‌اش را روي زمين كشيد و پاسخ داد: بله آقا، همين امروز نامه‌اتان را دريافت داشتيم. ـ نامه بايد ديروز مي‌رسيد، بله حتماً بايد ديروز مي‌رسيد، وضع گله‌ها چطوره؟ ـ وضع اونها خوبه آقا. جودي لحظه‌اي ترديد كرد و سپس با شرم گفت ـ دوست دارين فردا صبح شكار موش بريم، آقا؟ پدربزرگ پوزخندي زد ـ شكار موش جودي؟ آيا جوانان اين نسل به وجود آمده‌اند تا موش شكار كنند؟

اونها قوي نيستند، مردم عصرجديد منظورمه، اما من به سختي مي‌تونم باور كنم كه شكار موش براي اونها بازي باشه. ـ نه آقا اين كار فقط يك سرگرمي كوچك است، كاه‌ها را جمع مي‌كرديم و مي‌خواهم موش‌ها را به سگ‌ها بدهم. شما مي‌توانيد موش گرفتن سگ‌ها را نگاه كنيد و يا كمي كاه‌ها را زير و رو كنيد. چشمان آبي شوخ و با ثبات، پايين به جودي نگريست ـ اونارو كه نمي‌خورين، هنوز كارتون به اونجا نكشيده؟ جودي توضيح داد ـ سگ‌ها، موش‌ها را مي‌خورند، البته حدس مي‌زنم شبيه شكار كردن سرخ‌پوستان نيست. نه، نه خيلي، اما پس از آنكه ارتش سرخ‌پوستان را شكار مي‌كرد و به بچه‌هايشان شليك مي‌كرد و خيمه‌هاشون را به آتش كشيد، كارشون خيلي با شكار موش شما فرق نداشت.

آنها سر بالايي تپه را طي كردند و راهي سراشيبي تپه شدند و به طرف چراگاه و جايگاه گله پيش رفتند و خورشيد در پس شانه‌هاي آنها گم شد ـ تو بزرگ شده‌اي جودي، خوب رشد كرده‌اي، نزديك به يك اينچ قد كشيده‌اي. جودي با غرور گفت: بيشتر، روي در كه علامت زده‌ام نشان مي‌دهد كه از روز شكرگذاري تاكنون حتي بيشتر از يك اينچ قد كشيده‌ام. پدربزرگ با صداي خش و گرفته‌اي گفت: آبي زير پوستت رفته و جوني گرفتي. صبر كن ببينم وقتي تو آدما سر درآوردي چي از آب در ميآي. جودي نگاه سريعي به چهره مرد پير انداخت تا ببيند چه حالي دارد اما در چشمان آبي تيزش اثري از خشم يا تمايل به تنبيه كردن او نداشت. جودي پيشنهاد داد ـ ممكنه يك خوك بكشيم. ـ آه نه، نمي‌تونم اجازه بدم اين كارو بكني، تو منو مي‌خندوني اين وقتش نيست و بايد اين را بداني. ـ آقا اون گراز بزرگه يادت مياد؟ اسم ديلي بود. ـ آره، ديلي خوب يادمه. ـ ديلي در يك سوراخ گير كرد و يك كومه علف رويش افتاد و همون خفه‌اش كرد.

ـ پدربزرگ گفت ـ آره گاهي وقتي اين بلا سر خوك‌ها مياد. ـ ديلي يك خوك خوب بود، در مقايسه با خوك‌هاي ديگر خوك خيلي خوبي بود، گاهي وقتي سوارش ميشدم و اون اهميتي نمي‌داد. در زير پاي آنها در خانه باز شد و آنها مشاهده كردند كه مادر جودي در هشتي در ايستاده و پيشبندش را به علامت خوشامدگويي تكان مي‌دهد و آنها ديدند كه كارل تيفلين از انبار بالا مي آيد تا هنگام ورود آنها در خانه باشد. حال ديگر خورشيد در پس تپه‌ها ناپديد شده بود. دود آبي رنگي كه از لوله بخاري خارج مي‌شد در آسمان معلق مي‌ماند سپس در سطحي گسترده بر روي پرورشگاه گله كه غروب رنگ ارغواني به آن زده بود پخش مي‌شد. بيلي باك از طويله خارج شد و لگن پر از آب صابون را كه در دست داشت بر روي زمين ريخت.

بيلي اواسط هفته سرو صورتش را صفا داده بود و امروز نيز به افتخار پدربزرگ صورتش را تراشيده بود و پدربزرگ گفته بود كه بيلي يكي از آن معدود آدم‌هاي اين نسل است كه صورتش صاف نيست. اگرچه بيلي ميان ساله بود اما پدربزرگ معتقد بود كه بيلي يك پسر است حال بيلي با شتاب به خانه مي‌آمد. وقتي جودي و پدربزرگ به در خانه رسيدند، كارل تيفلين و مادر جودي و بيلي باك هر سه انتظارشان را مي‌كشيدند. كارل گفت: سلام آقا، ما منتظر شما بوديم. خانم تيفلين گونه پدربزرگ را بوسيد در كنار پدرش ايستاد و پدربزرگ با دست‌هاي بزرگش شانه دخترش را نوازش داد. بيلي با وقار به پدربزرگ دست داد و در زير سبيل‌هاي آويزانش لبخند مؤدبانه‌اي زده گفت: من اسب شما را در طويله جا مي‌دهم و پدربزرگ طناب اسب را در دست بيلي گذاشت و رفتن بيلي را با نگاه دنبال كرد. سپس به گروه پيشوازكنندگان پيوست و همانطور كه صدها بار گفته بود تكرار كرد: «پسر خوبيه، من پدرش را مي‌شناختم، اسمش «مال تيل» پيره بود نمي‌دونم چرا به او دم قاطر مي‌گفتند، شايد از آنجا كه قاطرها را تيمار مي‌كرد اين اسم را رويش گذاشته بودند». خانم تيفلين به طرف در خانه بازگشت و همه را به طرف خانه هدايت كرد. ـ پدر چند وقت مي‌خواهي بماني؟ ـ به اين موضوع در نامه اشاره‌اي نكرده‌ايد. ـ خوب، هنوز نمي‌دونم، فكر مي‌كنم دو هفته‌اي بمانم، اما هيچگاه آنقدر كه مي‌خواهم بمانم نخواهم ماند.

چند لحظه بعد آنها پشت ميز رويه نايلوني نشسته بودند و شام مي‌خوردند. چراغ با حباب قلعي‌اش روي ميز از سقف آويزان بود. در خارج از اتاق غذاخوري يك پروانه بزرگ خود را به شيشه پنجره مي‌زد و مي‌كوشيد داخل شود. پدربزرگ گوشت استيك را به قطعات كوچك تقسيم كرد و به آرامي به جويدن آنها مشغول شد ـ گرسنم بود، راندن گاري تا اينجا اشتهاي مرا زياد كرده است. درست مثل وقتي كه از دشت مي‌گذشتيم، شب‌ها همه ما به شدت گرسنه مي‌شديم و تحمل اين را نداشتيم كه صبر كنيم تا گوشت حاضر بشه، من هم شب مي‌تونستم نزديك به 5 پوند گوشت گاوميش بخورم.

بيلي با تأييد گفت ـ آب و هواي اينجا اينطور اقتضا ميكنه، پدرم قاطرچي دولت بود و من وقتي پسربچه بودم به او كمك مي‌كردم، فقط ما دو تا مي‌تونستيم يك ران گوزن را به كلي بخوريم. پدربزرگ گفت ـ من پدر تو را مي‌شناختم، مرد خوبي بود، اونو باك دم قاطر صدا مي‌زدند، نمي‌دونم چرا به اين اسم صداش مي‌زدند اما شايد به خاطر اينكه قاطرچي بود. بيلي تأييدكنان ـ بله همينطوره، او قاطرچي بود. پدربزرگ كارد و چنگال را روي ميز گذاشت و اطراف ميز را نگاه كرد. ـ به ياد مي‌آورم يك بار گوشتمان تمام شده بود. صدايش به طرز خاصي پايين افتاده و به صداي آواز ميمانست و لحن گفتارش آنچنان كشدار شده بود كه گويي مي‌خواست داستان كهنه شده‌اي را بازگو كند. ـ آنجا نه گاوميشي بود نه آنتلوپي و نه حتي خرگوشي. شكارچي‌ها حتي نتوانسته بودند يك روباه شكار كنند، در آن موقعيت بحراني زماني پيش آمده بود كه نياز به يك رهبر قدرتمند و چشم و گوش باز بود. من رهبر بودم و خوب چشم‌هايم را باز كردم. مي‌دونيد چرا؟ خوب چون به محض اينكه مردم گرسنه‌شون ميشه شروع به قتل‌عام گاوهاي نرمي‌كنند، باور مي‌كنيد؟ شنيده‌ام گروهي حتي حيوانات باركش را هم كشته و خورده‌اند.

از دام‌ها شروع مي‌كنند و تا آخر مي‌خورند و در آخر سر حتي اسب‌هاي كالسكه‌ها و گاري‌كش را هم خورده بودند. رهبر كاروان بايد مانع ار اين كارها بشود. به طريقي يك پروانه داخل اتاق شده بود و دور چراغ‌نفتي آويزان از سقف طواف مي‌كرد. بيلي برخاست و سعي كرد پروانه را ميان دو كف دستش بگيرد، كارل برخاست و با يك حركت دست پروانه را گرفت و آن را كف دستش فشار داد و به طرف پنجره رفت و پروانه را از پنجره بيرون انداخت. ـ همانطور كه مي‌گفتم، پدربزرگ مي‌خواست به صحبت كردنش ادامه دهد، اما كارل ميان حرفش پريد و كلامش را قطع كرد.

ـ بهتره يك كم ديگه گوشت بخوريد، ما منتظر كيك بعد از شام هستيم. جودي برقي از خشم را در چشمان مادرش ديد ـ پدربزرگ چاقو و چنگال را برداشت. من هنوز هم گرسنه‌ام، پس قضيه را بعداً تعريف مي‌كنم. وقتي شام تمام شد و خانواده و بيلي باك كنار بخاري نشستند، جودي با نگراني و هيجان پدربزرگش را به نگاه گرفت، او نشانه‌ها و علاماتي را مي‌ديد كه مفهومش را مي‌دانست، سر پر ريش، به جلو خم شده بود، چشمانش آن سختي و ثبات را از دست داده بود و با حالتي سرگردان در آتش بخاري مي‌نگريست، انگشتان لاغر و درشت پدربزرگ روي زانوان سياهش گره خورده بود ـ نمي‌دونم، پدربزرگ شروع كرد، نمي‌دونم آيا براي شما ماجراي دزديده شدن سي‌وپنج اسب را تعريف كرده‌ام يا خير.

كارل دوباره كلام پدربزرگ را قطع كرد ـ بله فكر مي‌كنم تعريف كرده‌ايد، اين ماجرا مربوط به زماني نميشه كه شما به سرزمين تاهو رفته بوديد؟ پدربزرگ با يك حركت سريع به طرف دامادش برگشت ـ حق با شماست، فكر مي‌كنم اين ماجرا را براي شما گفته باشم. كارل بدون آنكه به نگاه‌هاي غضب‌آلوده همسرش نگاه كند گفت: بله بارها تعريف كرده‌ايد. اما سنگيني نگاه‌هاي خشم‌آلوده‌اي را كه از چشمان همسرش ريخته مي‌شد بر روي خود احساس كرد و براي آنكه جبران مافات كرده باشد ـ البته خيلي علاقه‌منديم كه دوباره بشنويم. پدربزرگ دوباره سر به طرف آتش گرداند. انگشتاني كه روي زانوانش گره خورده بود از هم باز شد و مجدداً گره خورد. جودي مي‌دانست كه پيرمرد چه حالي دارد و چگونه تمام وجودش افت كرد و پوك شد.

مگر نه اينكه جودي را امروز بعدازظهر فضول‌باشي بزرگ خطاب كرده بودند ولي بازهم دست به قهرماني زد و اجازه داد كه دوباره او را فضول خطاب كنند و به نرمي گفت پدربزرگ از سرخ‌پوستها بگين. چشمان پدربزرگ مجدداً همان متانت پيشين را به خود گرفت ـ بله. پسرها هميشه علاقه‌مندند كه از سرخپوستا چيزهايي بشنوند. مقابله با سرخپوستا كار مردهاست، اما پسرها مي‌خواهند درباره‌اش حرف زده شود. خوب بگذار ببينم، تا به حال برايت گفته‌ام كه چطور مي‌خواستم كه هر ارابه يك صفحه آهن بزرگ حمل كند؟ همه به جز جودي ساكت ماندند، جودي گفت، نه نگفته‌ايد.

ـ خوب، وقتي كه سرخپوست‌ها حمله مي‌كردند، ما واگن‌ها را به صورت دايره‌اي حلقه مي‌كرديم و از ميان چرخ‌هاي واگن‌ها مي‌جنگيديم. من فكر كردم اگر هر واگن يك صفحه آهني كه جاي لوله تفنگ داشته باشد حمل كند افراد مي‌توانند صفحات آهني را پشت چرخ‌ها قرار بدهند و علاوه بر اينكه خودشان از تيررس درامان مي‌ماندند واگن‌ها هم محفوظ مي‌ماند ولي در مقابل وزن واگن‌ها اضافه مي‌شد، البته هيچ كارواني اين كار را نكرد و آنها نمي‌دانستند چرا بايد اين هزينه را تحمل كنند ولي آنها كه زنده ماندند افسوس خوردند كه چرا اين كار را نكرده‌اند. جودي با انگشت شست محل شكستگي دستش را مالش مي‌داد و بيلي باك به عنكبوتي كه روي ديوار مي‌خزيد نگاه مي‌كرد.

لحن گفتار پدربزرگ تا حد يك نقال پايين آمد. جودي دقيقاً از پيش مي‌دانست كه چه كلماتي را پدربزرگش بيان خواهد كرد داستان با لحني يكنواخت ادامه يافت ولي لحن گفتار هنگام حملات تند مي‌شد و هنگام بازگويي ماجراي زخمي شدن افراد و دفن كشته‌شدگان در دشت آكنده از غم مي‌گرديد. جودي آرام نشسته بود و پدربزرگ را مي‌نگريست چشمان آبي و متين پيرمرد به جايي دوردست دوخته شده بود. او آنچنان مي‌نمود كه خودش نيز از داستان خودش راضي نيست.

وقتي داستان پدربزرگ تمام شد و وقتي سكوتي كوتاه كه به احترام پايان گرفتن مرز گفتار پدربزرگ بود حكمفرما شد بيلي باك از جا برخاست و شلوارش را بالا كشيد و چروك‌هايش را صاف كرد و گفت: فكر مي‌كنم بهتر است من بروم. سپس روي به پدربزرگ گفت: من يك دبه باروت و يك كلاه و يك ششلول از كار افتاده در خوابگاه دارم. نمي‌دانم آيا تاكنون آنها را به شما نشان داده‌ام؟ پدربزرگ سرش را به علامت مثبت تكان داده گفت: بله فكر مي‌كنم نشانم داده باشي. ششلول تو مرا به ياد سلاح كمري كه در هنگام عبور دادن كاروان از دشت داشته‌ام مي‌آورد. بيلي، پس از آنكه خلاصه ماجرا بيان شد با حالتي مؤدبانه از جا برخاست و با يك شب بخير از خانه خارج شد.

كارل تيفلين كوشيد كه موضوع صحبت را عوض كند ـ وضع بين اينجا و مونتري چطور بود، شنيده‌ام كه زمين كاملاً خشك شده است. ـ بله خشك خشك بود، يك قطره آب هم در لاگوناسكا پيدا نمي‌شد اما به هرحال وضع از 87 سال پيش بهتر است، در آن زمان تمام زمين‌ها خشك شده بود و در 61 سال پيش فكر مي‌كنم همه روباه‌ها از تشنگي هلاك شدند. امسال ما 15 اينچ باران داشتيم. ـ بله، اما باران خيلي زود باريد و ما حالا به بارون احتياج داريم نگاه كارل بر روي جودي افتاد بهتر نيست به رختخواب بروي؟ جودي مطيعانه از جا برخاست ـ آقا، مي‌تونم موش‌هاي داخل كاه‌هاي كهنه را بكشم؟ ـ موش، آه، البته، همشون را بكش، بيلي مي‌گفت كه موش‌ها كاه سالم باقي نگذاشته‌اند. جودي و پدربزرگ نگاهي خشنودكننده و پنهاني با يكديگر مبادله كردند جودي گفت. ـ فردا همشون مي‌كشم.

ـ جودي در بستر دراز كشيد و به دنياي باورنكردني سرخپوست‌ها و گاوميش‌ها انديشيد، دنيايي كه ديگر براي هميشه محو شده بود، جودي آرزو مي‌كرد كه در آن عصر قهرماني مي‌زيست، اما مي‌دانست كه يك قهرمان نمي‌بود، به غير از بيلي باك شايد هيچكس ديگري نمي‌توانست دست به آن عمليات قهرماني بزند. نسلي كه با سرخ‌پوستان مي‌جنگيد نسل غول‌ها و نسل انسان‌هاي بي‌هراس بود، نسلي كه داراي ثبات و قدرت بود و امروز اثري از آنها نيست. جودي به دشت‌هاي گسترده و به واگن‌هايي كه چون هزار پا به دنبال يكديگر حركت مي‌كردند، فكر كرد. او پدربزرگ را بر اسبي سفيد و غول‌آسا تجسم كرد كه مردم را به سويي هدايت مي‌كند.

در انديشه‌هاي جودي مناظري زيبا و بزرگ مجسم شد و آنان دشت‌ها را زير پا مي‌گذاشته و راه مي‌نورديدند. براي لحظه‌اي پرنده خيالش به جايگاه دام‌هايشان بازگشت. جريان مبهمي از صدا كه فضا و سكوت به وجود مي‌آورد مي‌شنيد، او شنيد كه يكي از سگ‌هايشان در خارج از لانه‌اش كك تنش را مي‌جورد و با هر ضربه‌اي كه به كك‌ها وارد مي‌كند آرنجش به زمين مي‌خورد و صدايي ايجاد مي‌كند سپس دوباره باد زوزه كشيد و سرو سياه ناله سر داد و جودي به خواب رفت.

جودي نيمساعت زودتر از به صدا آمدن زنگ سه گوش كه اعلام‌كننده خبر صبحانه حاضر است، بود از خواب برخاست وقتي جودي وارد آشپزخانه شد مادرش اجاق را به هم مي‌زد تا آتش شعله بيشتري بگيرد. ـ زود بلند شدي؟ چي كار مي‌خواهي بكني؟ ـ ميرم بيرون يك چماق پيدا كنم، ما مي‌خواهيم امروز موش بكشيم. ـ ما، چه كساني هستيد؟ ـ پدربزرگ و من. ـ پس اون را هم واردش كردي؟ تو هميشه دوست داري در كاري كه ممكن است سرزنشت كنند يك شريك داشته باشي. ـ همين الان برمي‌گردم، فقط مي‌خواهم يك چماق خوب براي بعد از صبحانه پيدا كنم. در سيمي را پشت سرش بست و در سپيده دم خنك طوسي رنگ رها شد. پرنده‌ها در شفق سر و صدا راه انداخته بودند و گربه‌هاي مزرعه از تپه‌ها همانند مارهاي بزرگ سرازير مي‌شدند، آنها مي‌آمدند تا در تاريكي موش صحرايي شكار كنند و اگرچه شكم هر چهار گربه از گوشت موش‌هاي صحرايي آكنده بود و گوشتشان از گوشت موش‌ها به وجود آمده بود ولي حالا هر چهار تاي آنان پشت در نيم‌دايره‌اي تشكيل داده ميو مي‌كشيدند و ملتمسانه تقاضاي شير مي‌كردند. دابل تري مات واسماشر بوكشان از كنار بوته‌ها مي‌گذشتند و با جديت خاصي به انجام وظيفه خود مشغول بودند. اما وقتي جودي سوت كشيد سگ‌ها سر بلند كردند و دم جنباندند سگ‌ها با چند جهش سر پاييني تپه را طي كرده خود را به جودي رساندند، پوست پشت گردنشان را چروك داده خميازه كشيدند.

جودي با حالتي جدي دست به سر آنهاكشيد و آنان را به طرف انبوه آشغال‌ها برد، يك دسته جارو كهنه انتخاب كرد و يك تكه چوب مربع شكل يك اينچ در يك اينچ از جيبش يك بند كفش بيرون آورد و دو تكه چوب را به‌طور آزاد به يكديگر وصل كرد و چيزي شبيه به چوب خرمن‌كوبي آماده ساخت. جودي اسلحه دستي‌اش را در هوا گرداند و چوب را بر زمين زد تا آزمايشي بكند ولي سگ‌ها به كناري جست زده و با ناله وحشت خود را ابراز داشتند. جودي چرخي زده و راهي توده كاه‌هاي كهنه شد، از كنار خانه گذشت به طرف كاه‌هاي كهنه رفت تا وضع قتل‌عام موش‌ها را بررسي كند ولي بيلي باك صبورانه بر روي پله‌ها نشسته بود و انتظار مي‌كشيد. ـ صدايش كرد بهتره برگردي فقط دو دقيقه به صبحانه مانده است. جودي راهش را عوض كرد و به طرف خانه بازگشت، به چوبش كه روي پله گذاشته بود تكيه داد و به بيلي گفت. اين براي بيرون كشيدن موش‌هاست، شرط مي‌بندم همشون چاق هستن، شرط مي‌بندم نمي‌دونن چه بلايي امروز سرشون مياد. بيلي فيلسوفانه گفت: نه، تو هم نمي‌دوني، من هم نمي‌دونم، هيچكس نمي‌دونه.

جودي گيج شده بود او مي‌دانست كه اين حرف حقيقت دارد، افكارش از شكار موش دور شد، سپس مادرش بيرون آمد و در هشتي درب عقبي زنگ سه گوش را به صدا آورد و همه افكار جودي به صورت توده‌اي نامتجانس درآمد. وقتي آنها پشت ميز نشستند، پدربزرگ هنوز نيامده بود، بيلي به صندلي خالي پدربزرگ اشاره كرد و پرسيد حالش خوبه؟ كسالتي نداره؟ خانم تيفلين گفت: لباس پوشيدنش طول مي‌كشه، ريشش را شانه مي‌زنه، كفشش را برق ميندازه و لباس‌هايش را برس ميكشه. كارل روي آرد ذرت بو داده شكر پاشيد ـ مردي كه قطار واگن‌ها را از دشت عبور ميده بايد در لباس پوشيدنش دقت كنه. خانم تيفلين به تندي به طرف شوهرش برگشت ـ اين حرف رو نزن كارل، لطفاً اين حرف رو نزن.

آنقدر كه در لحن گفتارش تهديد بود تمنا نبود و اين تهديد كارل را بيشتر تحريك كرد. ـ بگو ببينم، ما چند بار بايد به داستان صفحات آهني و سي‌وپنج اسب گوش كنيم؟ آن زمان مرده، چرا نمي‌خواد اينو بپذيره. وقتي حرف مي‌زد خشمگين‌تر مي‌شد و صدايش اوج بيشتري مي‌گرفت. ـ چرا بايد اين همه هي بگه؟ خيلي خوب اون از دشت‌ها گذشته، حالا تمام شده. هيچكس نمي‌خواد اين داستان تكراري را باز هم بشنوه.

در داخل آشپزخانه باز شد و پدربزرگ قدم به داخل گذاشت، روي لبش لبخند كمرنگي نشسته بود چشمانش لوچ مي‌نمود. با يك صبح به خير روي صندليش نشست و به ظرف ذرت بو داده خيره ماند. كارل نمي‌توانست موضوع را رها كند ـ آيا، شما شنيديد من چي مي‌گفتم؟ پدربزرگ با تكان سر جواب مثبت داد. ـ من منظور خاصي نداشتم آقا، يعني قصدي نداشتم فقط براي مزاح گفتم. جودي از سر شرم به مادرش نگريست و متوجه شد كه مادرش به پدرش نگاه مي‌كند و نفس نمي‌كشد. پدرش دست به كار دردناكي زده بود و با حرف‌هايش خودش را تكه‌تكه و خرد مي‌كرد. براي پدرش خيلي دردناك بود كه حرفش را پس بگيرد ولي پس گرفتن حرف درواقع بدتر كردن اوضاع بود. پدربزرگ معقول مي‌نمود ـ من هميشه سعي كرده‌ام معقول باشم من احمق نيستم، اهميت نمي‌دهم كه چه مي‌گفتي اما شايد هم حق با تو باشد و من بايد درباره‌اش فكر كنم.

كارل گفت: اينطور نيست آقا، من امروز صبح سرحال نيستم و از حرفي كه زدم متأسفم. ـ متأسف نباش، كارل، يك مرد پير گاه بعضي چيزها را نمي‌بيند ممكنست حق با تو باشد عبور از دشت‌ها تمام شده و شايد هم فراموش شده باشد. كارل از پشت ميز صبحانه برخاست. من به حد كافي خورده‌ام مي‌روم به كارهايم برسم. بيلي تو هم بجنب. كارل به سرعت از اتاق غذاخوري خارج شد. بيلي به سرعت بقيه غذاها را در گلويش سرازير كرد و به دنبال كارل به راه افتاد. اما جودي نمي‌توانست از جايش برخيزد.

جودي پرسيد: ديگه برايم داستان نمي‌گويي؟ ـ چرا حتماً، حتماً برايت خواهم گفت، اما فقط زماني كه مطمئن باشم كه شنونده خواهان شنيدن آن هست. ـ من دوست دارم بشنوم، آقا. آه ـ البته كه دوست داري، اما تو يك پسربچه هستي و اين داستان‌ها مربوط به مردهاست اما فقط پسربچه‌ها هستند كه علاقه‌مندند در اين مورد چيزهايي بشنوند. جودي از جايش برخاست ـ من بيرون منتظر شما مي‌مانم، آقا، براي اون موش‌ها چوب حسابي درست كرده‌ام.

جودي كنار در منتظر ماند تا اينكه مرد پير در هشتي در ظاهر شد، جودي گفت: خوب برويم موش‌ها را بكشيم. ـ من فكر مي‌كنم كه بهتر است در آفتاب بنشينم، تو برو موش‌ها را بكش. ـ شما مي‌توانيد از چوب من استفاده كنيد، آقا. ـ نه، من مي‌خواهم يك كمي اينجا بنشينم. جودي برگشت و با ترديد و بي‌ثباتي از پدربزرگش دور شد و راه سراشيبي پيش گرفته به طرف كومه كاه‌ها رفت. كوشيد تا غم درونش را با افكار دلپذير كشتن موش‌هاي چاق و تپل برطرف سازد. با چوب خرمن كوبش به زمين ضربه مي‌زد، سگ‌هايش كه دور و برش مي‌چرخيدند دندان قروچه مي‌رفتند و ناله مي‌كردند ولي او نمي‌توانست از زدن چوب به زمين خودداري كند. در پشت سرش در آن طرف خانه مي‌توانست پدربزرگ را ببيند كه در هشتي نشسته است. كوچك، لاغر و سياه مي‌نمود.

جودي كشتن موش‌ها را رها كرد و برگشت تا روي پله‌ها كنار پدربزرگش بنشيند. ـ به همين زودي برگشتي؟ موش كشتي؟ ـ نه آقا، باشد براي يك روز ديگه. مگس‌هاي صبحگاهي در ارتفاع كمي از زمين و زوزه‌كنان پرواز مي‌كردند و مورچه‌ها جلوي پله اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. بوي تند مريم‌هاي وحشي از بالاي تپه به طرف خانه در جريان بود، هشتي خانه از نور آفتاب كه هر لحظه قوي‌تر مي‌شد گرمي مي‌گرفت. جودي نمي‌دانست كه تا كي سكوت ادامه پيدا مي‌كند و كي پدربزرگ شروع به حرف زدن مي‌كند.

پدربزرگ درحالي كه به دست‌هايش خيره مانده بود گفت: احساس مي‌كنم كه نمي‌تونم اينجا بمانم. به نظرم عبور از دشت‌ها كار مهمي نبوده، نگاهش را از دست‌هايش بر گرفت و چشمانش به فراز تپه در جايي كه يك باز بي‌حركت بر روي مرداري نشسته بود متوقف ماند. ـ من آن داستان‌هاي قديمي را بازگو مي‌كنم ولي اينها آن چيزهايي نيستند كه مي‌خواهم بگويم، من فقط مي‌خواهم بدانم وقتي براي آنها مي‌گويم چه احساسي مي‌كنند. ـ نه سرخ‌پوستا، اهميت دارن و نه ماجراها و حتي از اينجا بيرون شدن هم اهميت ندارد. تنها يك گروه از مردم بودند كه به جانوري خزنده تبديل شده بودند و من سر اين حيوان بودم. اين حيوان خزنده به سوي غرب مي‌رفت و باز هم به سوي غرب راه مي‌سپرد، هريك از انسان‌ها يك آرزو دارند ولي فردفرد اين حيوان بزرگ همه يك آرزو داشتند، رفتن به سوي غرب، من رهبر اين جماعت بودم و اگر من نبودم كس ديگري اين رهبري را به عهده مي‌گرفت. اين حيوان ناگزير بود كه سر داشته باشد.

سايه‌هاي زير بوته‌هاي كوچك، در مقابل آفتاب ظهر هنگامي سياه مي‌نمود. وقتي ما چشممان به كوه‌ها افتاد همگي فرياد زديم، باز هم رسيدن به كوه مهم نبود، اين حركت به سوي غرب بود كه اهميت داشت. ما حيات و زندگي را به اينجا آورديم و همين جا كاشتيمش، همانطور كه اين مورچه‌ها تخم‌هايشان را حمل مي‌كنند و من رهبر بودم. اهميت به غرب رسيدن مثل عظمت خداوندگاري بود قدم‌هاي كوتاهي كه برداشته مي‌شد به هم پيوست تا بالاخره يك قاره طي شد. سپس ما به دريا رسيديم و اين پايان كار بود. او از سخن گفتن باز ماند و چشم‌هايش را ماليد تا اينكه دور چشمش قرمز شد. اين چيزي است كه من به جاي داستان بايد بازگويش بكنم.

وقتي جودي حرف مي‌زد پدربزرگ سر پايين آورد و به او نگريست. ـ ممكنه من هم يك روزي رهبر بشم؟ پيرمرد لبخند زد، ديگه جايي براي رفتن نمانده، اين اقيانوس تو را از رفتن باز ميداره، گذشتگان در ساحل خطي كشيده‌اند كه دليل تنفر آنان از درياست چون دريا آنان را از بيشتر رفتن به سوي غرب بازداشت. ـ آقا، من مي‌تونم آنها را در قايق سوار كنم. ـ جايي براي رفتن نداري جودي، همه جا اشغال شده، اما اين خيلي هم بد نيست، نه، اصلاً بد نيست. ميل به غرب رفتن در مردم مرده، ديگر كسي شوق به غرب رفتن را نداره. ديگر همه كارهايي كه بايد انجام گيره انجام گرفته. پدرت حق داره، آري همه چيز تمام شده، پدربزرگ انگشتانش را روي زانويش گره زد و به جودي خيره ماند.

غمي بزرگ بر دل جودي نشست ـ اگر يك ليوان ليموناد ميل داشته باشي مي‌تونم براتون بيارم. پدربزرگ مي‌خواست دعوت جودي را رد كند ولي وقتي چشمش به صورت جودي افتاد ـ خيلي خوبه، اين موقع روز ليموناد خوردن مزه ميده. جودي به داخل آشپزخانه دويد، مادرش آخرين تكه‌هاي ظروف صبحانه را مي‌شست مي‌تونم يك ليمو بردارم تا براي پدربزرگ ليموناد درست كنم؟ مادر خنده‌اي كرد ـ يك ليمو هم براي خودت بردار و ليموناد درست كن. ـ نه مامان، براي خودم نمي‌خوام. ـ جودي، حالت خوبه. سپس به ناگاه از سخن گفتن باز ايستاد. ـ يك ليمو از يخدان بردار، من خودم برايت فشارش مي‌دهم.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837