يكي بود يكي نبود غيراز خدا هيشكي نبود هر كه بنده خداست بگه يا خدا. در روزگار خيلي خيلي قديم تي يك شهري زن و شوهري زندگي مي كردند كه خداوند تبارك و تعالي از مال و دولت دنيا هرچي دلشان مي خواست بهشان داده بود. يك روز مرد رفت تو بازار يك غلام خيلي خيلي زرنگ خريد اسمش راهم گذاشت گبوري. گبوري را به خانه آورد. دو سه روزي كه گذشت غلام كه همان گبوري باشد ...
|