يك پادشاهي بود كه باغ قشنگي داشت . در اين باغ روباهي زندگي مي كرد اين روباه هر شب ميآمد تمام ميوه هايي كه دستش ميرسيد ميخورد و خراب ميكرد . باغبان در فكر چاره بود براي اينكه اگر چاره نميكرد شاه كه ميآمد و وضع باغ را به آن حال ميديد ناراحت ميشد و جزاي اورا ميداد . شب كه شد روباه آمد ديد يك دمبه چرب و نرم اينجاست كمي فكر كرد با خودش گفت آقا روباه عيار! حيله اي هست در اين كار . اگر حيله اي نيست اين لقمه چرب و نرم را چه كسي وبه چه علت روي اين چوب داخل باغ در دسترس تو گذاشته است ؟ برگشت رفت در پي گرگ او را پيدا كرد ديد از گرسنگي حال نزاري دارد و درآفتاب خوابيده است .گرگ تا روباه را ديد فرياد زد آهاي آقا روباه چه خبر داري ، اخبار چيست ، خوردني كجا بلد هستي ؟ روباه سلام كرد وگفت تا حالا من در مجلس روضه خواني بودم هنوز هم شام نخورده ام آمده ام در پي تو كه ترا با خودم ببرم شام بخوريم . گرگ خيلي خوشحال شد و با هم به طرف باغ راه افتادند .همينكه به باغ رسيدند گرگ گرسنه دمبه را كه ديد پريد براي خوردن آن ناگهان چنگال او بر طناب دام بسته شد و دمبه افتاد جلو پاي روباه . روباه دمبه را به دندان گرفت و براه افتاد . گرگ از عقب داد زد آقا روباه دمبه را كجا ميبري ؟ روباه گفت : اين شام قسمت من است كه آورده اند وگذاشته اند اينجا . گرگ پرسيد پس قسمت مرا كي ميآورند ؟ روباه گفت وقتيكه باغبان به سراغت بيايد . صبح زود كه باغبان آمد ديد يك گرگ توي دام است بيل خودش را برداشت و افتاد به جان گرگ آنقدر او را زد كه به حال مرده افتاد. مرده گرگ را انداخت روي كودها . آفتاب گذاشت به جسم او گرم شد دوباره جان گرفت بلند شد وفرار كرد به بيابان . روباه دانست كه گرگ دنبالش ميآيد رفت دم ود را گذاشت در رنگ آبي و گوشهايش را زد داخل خمره زرد و آمد سر راه گرگ ايستاد . همينكه گرگ نزديك آمد از دورفرياد كرد آهاي روباه پدر سوخته اگر آمدم نزديك تو بلائي سرت بياورم كه تا عمر داري يادت نرود . روباه جواب داد پدر سوخته خودت هستي چرا بي خود به مردم ناسزا ميگوئي مگر مرض هاري گرفته اي ؟ گرگ گفت : توپدر مرا درآوردي روباه گفت : آن شخص كه تو را اذيت كرده شخصي بوده است حقه باز من آدمي هستم رنگرز . گرگ گفت : من غلط كردم حالا خواهش دارم رنگرزي را به من ياد بده تا من هم لقمه ناني پيدا كنم وكاسب بشوم . روباه گفت : تو آدم خوبي باش خيلي خوب من قبول دارم . باهم رفتند سر خمره رنگرزي . روباه به گرگ گفت : حالا خم شودست خودت را بكن توي خمره تا ياد بگيري گرگ قبول كرد همينكه خم شد داخل خمره روباه گرگ را هل داد گرگ افتاد توي خمره و روباه در خمره را گذاشت و فرار كرد . صبح فردا كه صاحب خمره دكان رنگرزي آمد درخمره را باز كرد ديد يك گرگ بزرگ داخل خمره است چوب را برداشت آنقدر گرگ را كتك زد كه به حال مرده افتاد . گرگ مرده را انداخت بيرون . باز توي آفتاب جان گرفت بلند شد و فرار كرد .
|