يكي بود يكي نبود غيراز خدا هيچكس نبود . روزي بود روزگاري بود. مردي بود زني داشت به اسم فاطمه كه خيلي بداخلاق بود و همه اش سر هر چيزي قر مي زد .همه او را به اسم « فاطمه قرقرو» مي شناختند .از بس كه شوهرش را اذيت مي كرد و قر مي زد شوهرش تصميم گرفت تا او را نابود كند تا بلكه از قرزدن او خلاص شود . روزي رفت بيابان چاهي را نشان كرد و آمد به فاطمه گفت : « پاشو بريم بگرديم » و فاطمه را برد تو بيابان و بدون آنكه فاطمه بفهمد روي چاه را فرش انداخت و بهش گفت :« بيا بنشين » تا فاطمه پاگذاشت روي فرش ، افتاد توي چاه و شوهرش از شر فاطمه قرقرو خلاص شد . دو سه روز بعد شوهرفاطمه رفت سر چاه كه ببيند فاطمه زنده است يا مرده ، ديد ماري از تو چاه صدا مي زند :« منو از قرزدن اين زن نجات بده پول خوبي بهت ميدم » شوهر فاطمه سطلي با طناب انداخت تو چاه و مار را در آورد وقتي مار آمد بيرون گفت :« من پول ندارم كه بهت بدم ، ميرم مي پيچم دور گردن دختر حاكم هر كس اومد مرا باز كند من نميگذارم تا تو بيائي اون وقت پول خوبي بگير و منو باز كن .» مار رفت پيچيد دورگردن دختر حاكم هر كي ميرفت كه مار را باز كند وقتي نزديك مار ميشد جرأت نمي كرد به او دست بزند تا اينكه شوهر فاطمه قرقرو آمد وگفت :« من هزار سكه طلا مي گيرم و مار رو وا ميكنم» و رفت به مار گفت :« اي مار از دور گردن دختر حاكم واشو » مار بازشد وبه شوهر فاطمه گفت :« ديگه كاري به كار من نداشته باشي » و رفت پيچيد دور گردن دختر حاكم شهر ديگري باز جار زدند « هر كي مار رو از گردن دختر حاكم باز كنه هزار سكه طلا انعام ميگيره » هر كي آمد كه مار را باز كند نتوانست تا اينكه گفتند :« چندي پيش ماري به دور گردن دختر حاكم فلان شهر پيچيده بود يك نفر اونو باز كرد » به حكم حاكم رفتند سراغ شوهر فاطمه قرقرو گفتند :« بيا مار رو واكن هزار سكه طلا بگير» شوهرفاطمه با عجله آمد پيش مار، مار گفت :« مگه نگفتم ديگه كاري به كارمن نداشته باشي ؟»
|