يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود روزي بود روزگاري بود پيرمردي بود سه تا پسر داشت پسران او هر روز به شكار مي رفتند يك روز پيرمرد پسرهاش را صدا كرد و گفت: فرزندان! من ميخواهم به شما نصيحتي بكنم گفتند چه نصيحتي داري بگو. پيرمرد كوهي را به آنها نشان داد و گفت بعد از مرگ من براي شكار به اين كوه نرويد. پسران نصيحت و وصيت پدر را قبول كردند تا روزي ...
|