شخصي زني داشت بسيار بدگل و بداخلاق ولي وقتي ميخواست از خانه بيرون برود به قدري ظاهرسازي ميكرد و لباسهاي رنگ و وارنگ ميپوشيد كه مردم او را به همديگر نشان ميدادند. روزي از روزهاي آفتابي زمستان جمعي از كشاورزان در ميان ده بر آفتاب نشسته بودند و مشغول صحبت بودند و چپق دود ميكردند از آن طرف همان زن بدگل و خوش ظاهر آمد و از مقابل آن جمع گذشت و همه متوجه او شدند. عدهاي او ...
|