گليم باجي گفت: راس ميگه ننه، به قول عزالملوك، نون گندم شيكم فولادي مي خواد. وفور نعمت آدمارو هوائي كرده، اون سگ پدرام همينو مي خوان. به قول حاجي، آبو گل آلود مي كنن كه ماهي بگيرن. قمر با ناراحتي سر تكان داد و گفت: اينم از شانس ماس: درس همين حالا كه مي خواسيم واسه شمسي چله بري كنيم، ميان و شاخسيني رو ور ميندازن، سيدالشهداء جزاشونو بده! شمس الضحي گفت: اي بابا، ما تاپاله بخوايم گابا ميرن تو آب مي رينن! لابد قسمت نيس، بايس رضا به رضاي اون باشيم. گليم باجي چشم دراند: نه، ننه... حالا تا اون روز... جلو همه رو كه نمي تونن بگيرن، فوقش ميون شهرو بپان، دور شهر كه دس از عزاداري شون ور نميدارن، آخرشم كفر همين كارا دامنگير خودشون ميشه. قمر گفت: عمقزي راس ميگه. تا بوده همين بوده، هيچكي هم نتونسه جلوشو بگيره، هركي جلو عزاداري رو بگيره، يه بلائي سرش مياد. شمس الضحي گفت: چه تداركي ديده ن واسه امشب، خدا مي دونه! خونه كل شعبون اجاق زده ن. كاظم هم ميره زير علامت. و نگاهش به عاليه افتاد كه روي چيت آقا بانو سكمه مي زد. سرخي محوي مثل كرك هلو از گونه هاي دختر گذشت ولي زير مژگانش نگاهي ندرخشيد. قمر لبهايش را جمع كرده بود و نمي خواست قضيه را كش بدهند، اما شمس الضحي نستر زدن را دوست داشت، خودش مي گفت: همه اش دلم مي خواد يكي يو قلقلك بدم، انقد كه دادش درآد. گليم باجي چند نخودچي دو آتشه از كيسه اش درآورد، قراني نقره را از ميان شان برداشت و نخودچي را جلو خواهرها گرفت و گفت: هنو واسش دس بالا نكرده ن؟ شمس الضحي با خنده گفت: دس شما درد نكنه عمقزي، سنگينيت نمي كنه؟ گليم باجي غنجي زد و گفت: عادت كرده ام، مادر، اگه هرچي به آدم آويزونه سنگينيش كنه كه، واي به حال مردا! و زد زير خنده، اما قمر به روي خودش نياورد و به عاليه گفت: يه سر بزن مطبخ ببين نسترن پاديگه يا نه. عاليه كار را زمين گذاشت، چادر سر انداخت و بيرون رفت. گليم باجي مي خنديد و نخودچي ها را زير لثه له مي كرد. شمس الضحي صبر كرد تا عاليه از پله پائين رفت. آن وقت ابروها را بالا گرفت و گفت: گمون نكنم، عذراس و همين يه پسر. سر پنج تا دختر خيلي حسرتا داره... قمر با تحقير گفت: كي به اون زن ميده؟ كل شعبون بيچاره ريش به صورتش از دس اين پسر خشك شده، يه روز نيس كه يه معركه به پا نكنه. حالام بدو بدو رفته بابي شده. گليم باجي زد روي زانويش و با حسرت و ترس گفت: اي خدا مرگم بده! هيچ نشنفته بودم... بيچاره عذرا چي؟ و نخودچي بيخ گلويش پريد و سرفه پشت سرفه، تمام هيكل قلمبه اش مي لرزيد. شمس الضحي پريد و آب آورد و در حالي كه به گليم باجي مي داد گفت: خواهر، تو كه نمي دوني چرا بي خود تهمت ناروا مي زني؟ از كجا معلومه كه بابي شده باشه؟ يه خورده گردن كلفتي و داش مشدي گيري داره، اما جوون بدي نيس. اگه اون نبود تا حالا ذريات مارو تو اين محل ورانداخته بودن. اونه كه واسه همه سينه سپر مي كنه و... قمر توي حرفش پريد: همه جا خودشو جلو ميندازه د بله، به قول آقا اگه اين تخم نابسم الله ها و گردن شقا نبودن، حالا ما زندگي موو مي كرديم، اينان كه كار دسمون داده ن... گليم باجي سر تكان داد: خدا ريشه شونو بكنه ننه، اون جام همين جور شد: زير گذر حسن حاج نصير و نوچه اش بودن كه علي بي بي خانوم سر مي رسه. نمي دونم چي به هم گفتن كه يه هو چشمت روز بد نبينه: قيامتي شد كه بيا و ببين! شاهي و مشروطه ريختن به جون هم و محله رو گذاشتن رو سرشون. تو همون هيرو ويرم بود كه حسن حاج نصير علي بي بي خانمو زد... حالام خودشو سر به نيس كرده، گفتن اگه بگيرنش طناب ميندازن... شمس الضحي گفت: اي بابا، چه فايده داره؟ اين كه واسه بي بي خانوم بدبخت بچه نمي شه. آهي كشيد: من ميگم اين فتنه ئيه كه تمومي نداره، آقا مي گفت آخرالزمونه، يه روزي بشه تا ركاب اسبا خون بالا بياد... گليم باجي سر تكان داد. به قليان نگاه كرد: خاموش شده بود. قمر ديد، عاليه را صدا زد جوابي نيامد. سكوتي شد. زن ها خسته بودند و در سكوت نشستند. شمس الضحي بساط خياطي را برچيد وقيچي نقره عاليه را كه بازمانده بود بست و بسم الله گفت و سربخاري گذاشت و گفت: صد دفه بهش گفته م اين قيچي رو وا نذار، شر به پا ميشه. صداي پاي عاليه آمد كه نعلينش را رو زمين مي كشيد.
|