« خير» داستان « شر» را و سرگذشت خود را براي حاكم شرح داده بود . از قضا يك روز كه حاكم و وزيران با « خير» و كرد بزرگ و همراهان به باغي در خارج شهر مي رفتند « شر» هم گذارش به آن شهرافتاده بود و خير در كوچه او را شناخت و كسي را مأمور كرد تا « شر» را تعقيب كنند وجايگاه او را بشناسند و دستور داد فردا او را به بارگاه بياورند و جز « خير» هيچ كس ديگر « شر» را نمي شناخت. فردا به سراغ « شر» رفتند و گفتند از بارگاه سلطان تو را خواسته اند. « شر» كه از سرانجام كار« خير» خبر نداشت با لباسي آراسته به بارگاه آمد و با ادب منتظر فرمان ايستاد. « خير» در محضر حاكم و حاضران به شر گفت: بيا جلو و نام و شغل خودت را بگو. شر گفت: اسم من مبشر سفري است و كارم خريد و فروش است. « خير» گفت: اين اسم دروغي را بينداز دور و نام اصلي ات را بگو. شر گفت: من اسم ديگري ندارم، همين است كه عرض كردم. « خير» گفت: حالا اسم خودت را پنهان مي كني و خيال مي كني مكافات عمل تو فراموش شده است؟ من خوب تو را مي شناسم، اسم تو « شر» است و كارت هم جز شر چيزي نيست. يادت هست كه آن روز در بيابان رفيق خودت خير را كور كردي و دو دانه جواهر او را برداشتي و او را تشنه گذاشتي و رفتي؟ آن دو گوهر را چه كردي؟ شر وقتي اين را شنيد تعجب كرد و از ترس شروع كرد به لرزيدن. غافلگير شده بود و ديگران جرأت حاشا نداشت و بي اختيار گفت: « درست است قربان، من «شر» هستم، خودم هستم، اما آن جواهر را خود خير به من داد و من هنوز آنها را دارم، الان توي جيبم است، نگاه داشتم تا روزي به خودش پس بدهم، من كار بدي نكردم، خير دروغ گفته، من از كوري او خبر ندارم، او خودش از من جدا شد و مرا تنها گذاشت و رفت، من هيچ خبري از او ندارم. ديگر هم او را نديدم.» خير گفت: اي بي انصاف، باز هم دروغ گفتي و بدي و پستي خود را نشان دادي. من كه با تو حرف مي زنم همان خير هستم، درست نگاه كن!
|