سواران ز هر سو برو تاختند
كمند كياني در انداختند
چو رخش آن كمند سواران بديد
چو شير ژيان آنگهي بردميد
دو كس را بزخم لگد كرد پست
يكي را سر از تن بدندان گسست
سه تن كشته شد زان سواران چند
نيامد سر رخش جنگي به بند
پس آنگه فكندند هر سو كمند
كه تا گردن رخش كردند بند
گرفتند و بردند پويان بشهر
همي هر كس از رخش جستند بهر
پس از دير زماني رستم بيدار شد و از مركوبش رخش اثري نديد. ناگزير زين اسب را بر پشت خويش گرفت و افسرده و غمگين از گردش روزگار به جانب شهر سمنگان رهسپار گرديد:
غمي گشت چون بارگي را نيافت
سراسيمه سوي سمنگان شتافت
همي گفت اكنون پياده دوان
كجا پويم از ننگ تيره روان
ابا تركش و گرز و بسته ميان
چنين ترك و شمشير و ببر بيان
بيابان چگونه گذاره كنم
ابا جنگجويان چه چاره كنم
چه گويند تركان كه رخشش كه برد
تهمتن بدينسان بخفت و بمرد
كنون رفت بايد به بيچارگي
به غم دل نهادن بيكبارگي
همي بست بايد سليج و كمر
بجايي نشانش بيابم مگر
برفت اينچنين دل پر از درد و رنج
تن اندر بلا و دل اندر شكنج
به پشت اندر آورد زين و لجام
همي گفت با خود يل نيكنام
چنين است رسم سراي درشت
گهي پشت به زين و گهي زين به پشت
پي رخش برداشت ره بر گرفت
بس انديشه ها در دل اندر گرفت
چون نزديك شهر سمنگان رسيد
خبر زو بشاه و بزرگان رسيد
كه آمد پياده گو تاجبخش
بنخجير گه زو رميدست رخش
|