مصراع مثلي بالا نيم بيتي از ابيات روان وسليس شيخ اجل سعدي شيرازي است كه به دوشكل و صورت در ديوانش آمده شهرت و شياع آن در افواه تا به حدي است كه احتياج به توضيح و تعبير ندارد .
تفكر و تامل در اين موضوع كافي است مدلل دارد كه سعدي از اين شعر مقصودي نداشت واصولا ماجراي جالبي انگيزه شاعر ارجمند ايران در سرودن آنبوده است كه ذيلا شرح داده مي شود .
متوكل خليفه جابر و سفاك عباسي كه به تحريك وزير ناصبي مذهبش عبدالله بن يحيي بن خاقان در عداوت و دشمني با خاندان بني هاشم زبانزد خاص و عام مي باشد اخلاقا مردي عياش وشهوت پرست بود و به جوانان صبيح المنظر نيز تعلق خاطر داشت .
يكي ازاين جوانان خوش سيما به نام فتح بيش از ديگران مورد علاقه و توجه خليفه قرار گرفت به قسمي كه دستور داد تمام فنون زمان را از سواركاري و تيراندازي و شمشير بازي به او آموختند تا اينكه نوبت به شناوري و شناگري رسيد . قضا را روزي كه فتح در شط دجله شنا مي كرد تصادفا موج سهمگيني برخاست و جوان را در كام خود فرو برد . غواصان وشناگران متعاقبا به دجله ريختند و تمام اعماق آن شط را زيرورو كردند ولي كمترين اثري از جوان مغروق نيافتند .
چون خبر به متوكل رسيد آنچنان پريشان شد كه از فرط اندوه و كدورت گوشه عزلت گرفت و در به روي خويش و بيگانه بست :« وسوگندان غلاظ ياد كرد كه تا آن را بدان حال كه باشد نياورند و او را نبينم طعام نخورم .» ضمنا فرمان داد كه هر كس زنده يا مرده فتح را پيدا كند جايزه هنگفتي در يافت خواهد داشت . شناگران معروف بغداد همگي به دنبال غريق شتافتند و زير و بالاي شط دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند . دير زماني از اين واقعه نگذشت كه عربي به دارالخلافه آمد و پيدا شدن گمشده را بشارت داد .
متوكل عباسي چنان مسرور و شادمان شد كه سرتاپاي بشارت دهنده را غرق بوسه كرد و او را از مال و منال دنيوي بي نياز ساخت . چون محبوب خليفه را به حضور آوردند چگونگي واقعه را از او استفسار كرد . فتح درحالي كه از فرط خوشحالي در پوست نمي گنجيد چنين پاسخ داد :« هنگامي كه موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتي در زير آب غوطه خوردم و از سويي به سوي ديگر رانده مي شدم. با مختصر آشنايي كه از فنون شناوري آموخته بودم گاهي در سطح و گاهي در زير آب دجله دست و پا مي زدم . چيزي نمانده بود كه واپسين رمق حيات را نيز وداع گويم كه در اين موقع موج عظيمي برخاست و مرا به ساحل پرتاب كرد . چون چشم باز كردم خود را درحفره اي ازحفرات ديواره دجله يافتم . از اينكه دست تقدير مرا از مرگ حتمي نجات بخشيد بسيارخوشحال بودم ليكن بيم آن داشتم كه به علت گذشت زمان و براثرگرسنگي از پاي درآيم . ساعتهاي متمادي با اين انديشه خوفناك سپري شد كه ناگهان چشمم به طبقي نان افتاد كه از جلوي من بر روي شط دجله رقص كنان مي گذرد .
|