هروقت بخواهند با خودي معامله كنند يا قوم و خويشها بخواهند با هم وصلت كنند و سودي در ميان باشد كه به جيب خودي برود اين مثل را ميزنند كه قصهاي دارد.
روزي، روزگاري شاهعباس كبير در لباس درويشي به يك شهري سفر ميكند. زني را ميبيند و عاشق او ميشود و او را به زني ميگيرد. بعد از مدتي كه از هم جدا ميشوند زن ميگويد: «شوهر عزيزم تو كه از من بدون هيچ نشانهاي جدا ميشوي، شايد من از تو باردار شدم و پسر يا دختري گيرمان آمد. بگويم پدرت كيست؟» شاهعباس ميگويد: «اسم من درويش عباس است. اين بازوبند را بگير قايم كن اگر پسر گيرت آمد كه ببند بيايد اصفهان، مرا پيدا خواهد كرد، اگر هم دختر بود بفروش خرجش كن». خداحافظي ميكند و از هم جدا ميشوند. شاهعباس ميآيد به اصفهان و به فرمانروايي مشغول ميشود.
بعد از نه ماه و نه روز خداوند پسري به آن زن ميدهد. پسر بزرگ ميشود. چون شاهزاده بوده بسيار خوشقيافه و خوشگل ميشود. موقعي كه ميآمده مثل ماه شب چهارده بوده. يك روز كه در كوچه بازي ميكند به بچههاي كوچه ميزند پدر و مادر بچهها ميگويند: «معلوم هست پدرت كيست؟ كه مرتب به بچههاي ما ميزني؟» در هر صورت پسر من به سن پانزده شانزده سالگي ميرسد و يك روز با بچههاي هم سن و سال خود مرافعه ميكند و كتك مفصلي به آنها ميزند. پدر و مادر بچهها ميآيند و به او ميگويند: «پدرت معلوم نيست. تخم حرام، چرا اينطور به بچههاي ما ميزني؟»
پسر اين دفعه ديگر ناراحت ميشود فوري ميآيد خانه و به مادرش ميگويد: «راست بگو پدر من كيست؟ يا بگو يا ترا ميكشم، پدرم كيست؟» مادر به پسر ميگويد كه: «پدر تو درويش عباس است و اين بازوبند را هم به من داده كه اگر پسر گيرم آمد ببندم به بازويش» پسر ميگويد: «زود بازوبند را ببند به بازوم كه ميخواهم بروم پدرم را پيدا كنم»
خلاصه بازوبند را از مادر ميگيرد و توشهاي برميدارد و با مادر خداحافظي ميكند و راهي اصفهان ميشود.
|