پسري پدرش مرد. پسر در مرگ پدر به سوگواري نشست. روزهاي اول هركس ميرسيد و از سبب مرگ پدرش ميپرسيد. پسر از ابتداي بيماري پدر تا آخرش را با آب و تاب تعريف ميكرد كه ناچار اگر صبح بود دنباله تعريف به ظهر ميرسيد كه مجبور ميشد ناهار بدهد و اگر بعدازظهر بود كه دنباله صحبت به شب ميكشيد و باز هم مجبور ميشد شام بدهد. رندان كه اين خبر را شنيدند هر روز يك عده قبل از ظهر و يك عده بعدازظهر براي تسليت به خانه پسر ميرفتند و از او سبب مرگ پدرش را ميپرسيدند. پسر هم طبق معمول علت مرگ پدرش را با آب و تاب تعريف ميكرد و رندان را شام و ناهار ميداد. بالاخره پسر متوجه شد كه طول و تفصيل دادن مرگ پدر خرج برميدارد و از آن به بعد هركس ميرسيد و ميپرسيد. ميگفت: «خدا بيامرز تب كرد و مرد».
|