وقتي كه يك نفر حرف زشت و نابجايي بزند ميگويند حكايت اين بابا هم همان حكايت بلبل است كه به شاخ گل نشسته! در روزگار قديم يكي از خانها تمام دوستان خود را كه همه خان بودند به منزل خود دعوت كرد. روز ميهماني تمام خانها سوار بر اسب بندي همراه نوكر مخصوص خود به خانه خان آمدند چون هركدام از يك محل بودند همراه هم نيامدند بلكه جداجدا آمدند، وقتي جلو منزل رسيدند از اسب پياده شدند و نوكر مخصوص هم اسب را در طويله يا جاي ديگر بست و خوب به اسب رسيد و از آن پذيرايي كرد، آمدند در اتاق پذيرايي نشستند . البته هر نوكري مسؤول پذيرايي ارباب خود بود، تا وقت ناهار شد و از طرف صاحبخانه شروع كردند به ناهار دادن ميهمانها و هركدام از نوكرها دست به سينه براي پذيرايي ارباب خود آمده بود. به خوبي خانها را پذيراي كردند و ناهار دادند يكي از خانها كه مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا كه با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبيلش چسبيده بود اما خود خان متوجه نبود، تا اينكه نوكرش متوجه اين موضوع شد و ديد، يك دفعه از كنار در صدا زد: آقا! آقا! هركدام از خانها صداي نوكر خودشان را ميشناختند و همه خانها سر خود را برگرداندند و نوكر را نگاه كردند تا همان خاني كه در پشت لبش باقيمانده غذا بود سرش را بلند كرد، ديد نوكر خودش هست و جوابش داد، نوكر گفت: «آقا، بلبل به شاخ گل نشست» خان متوجه شد، پشت لبش را خوب پاك كرد، بقيه خانها كه در آن مجلس بودند خيلي تعجب كردند كه اين نوكر عجب حرف قشنگي زد و چطوري ارباب خودش را متوجه اين موضوع كرد.
|