يكي بود يكي نبودغير از خدا هيچكس نبود . در زمانهاي قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه اي گيرش نمي آمد پادشاه همينطور غصه دار بود تا اينكه يك روز آينه را برداشت و نگاهي در آن كرد يكمرتبه ماتش برد ، ديد اي واي موي سرش سفيد شده و صورتش چين و چروكي شده آهي كشيد و رو بوزير كرد و گفت :« اي وزير بي نظير، عمر من دارد تمام مي شود ...
|