رستم دانست كه ديگر لابه سودي ندارد، پس كمان را به زه كرد و در نهان خداوند را خواند كه:«اي دادار دادگر! تو شاهد باش و گناهم را به باد افره مگير كه من آنچه در توان داشتم كردم و او نپذيرفت.» اسفنديار كه درنگ او را ديد بانگ برآورد: بدو گفت كاي سگزي بدگمان نشد سير جانت ز تير و كمان ببيني كنون تير گشتاسپي دل شير و پيكان لهراسبي تهمتن ديگر ...
|